حسن و فریده - فصل اول

همه داستان های کوتاه من

همه داستان های من شامل قصه های کوتاه ، قصه های کودک و مقالات مارکتینگ

حسن و فریده - فصل اول

صلاح الدین احمد لواسانی
همه داستان های کوتاه من همه داستان های من شامل قصه های کوتاه ، قصه های کودک و مقالات مارکتینگ

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

حسن و فریده - فصل اول

فصل اول –  سه یار دبیرستانی

نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

***************************

برگای زرد و خشک  کف کوچه و خیابون که زیر پا جرق و جرق می شکستند و خرد می شدند. خبر از پایان  تابستون و باز شدن  دوباره مدرسه رو می دادن.

فرق نمی کنه چند سالت  باشه و  کلاس  چندم. شروع مدرسه همیشه  با  هیجان خاص خودش  همراهِ . دیدن همکلاسی های سابق و معلم ها،کلاس های مرتب شده و تمیز.. همه و همه ، ته دل آدم یه  احساس  خوشایند بوجود می آره که قابل تشریح و تعریف نیست.

اما یه عامل دیگه این شروع رو برای من خوشایند تر و خواستنی تر می کرد .من  تقریبا تمام  تابستون گذشته رو به دلایل مختلف توی اردوی تابستانی  رامسر  گذرونده  بودم.

تقریبا هیچ فعالیت مفید گروهی و  فردی توی مدرسه و منطقه  انجام نمی شد ، مگر من  یه پای  اون باشم. همزمان هم عضو گروه پیشاهنگی بودم و هم  از فعالان جوانان شیر و خورشید سرخ.

هم  نفر اول مسابقات دکلمه و فن بیان  وهم عضو تیم  بستکبال منطقه. مجری وبرنامه ریز ثابت و اصلی مراسم و جشنهای مدرسه .البته از درسم هم غافل نبودم .

همین  مسئله باعث شده بود محبوب القلوب مدیر ، ناظم ، معلمین و بچه های  مدرسه باشم.

چند هفته ای از شروع سال تحصیلی گذشته بود که آقای مشتاق مدیر مدرسه  سر صف طی یک  سخنرانی  بلند بالا در زمینه مشارکت فعال دانش آموزان اعلام کرد. طی سه روز آینده  باید ابتدا نماینده  کلاسها و سپس  نماینده  مدرسه انتخاب شود.

همین  اتفاق  افتاد. طبیعی ترین اتفاق ممکن بوقوع پیوست و من ابتدا  بعنوان  نماینده  کلاس و سپس بعنوان  نماینده مدرسه انتخاب و طی یک  نامه رسمی از طرف آقای مشتاق  به منطقه معرفی شدم.

چند روزی از  انتخابات مدرسه نگذشته بود که اقای فرزانه ناظم  دیگر مدرسه  من  را از کلاس کشید بیرون و گفت  اقای فامیلی پای تلفن با  من  کار  داره .

آقای فامیلی مردی بود حدود پنجاه و  شیش هفت  ساله ، مدیر اداری سازمان  دانش  آموزان منطقه که در عین  حال  مسئول  امور فرهنگی و  هنری و فوق  برنامه ها هم به شمار می رفت اصالتا  کرد کرمانشاه بود و براحتی می شد این رو از ته لهجه اش  فهمید.

 به دفتر رفتم و با اجازه  آقای نوعی گوشی رو که روی میز بود برداشتم وسلام کردم. جواب سلامم را  داد و گفت  با اقای  مشتاق هماهنگ  کردم  اجازه  بده همین الان   بیای منطقه. فقط قبلش میری خونه تون  و اطلاع  می دی  که داریی  می آیی  اینجا چون ممکنه  تا  عصر  اینجا  باشی  .... روشن شد ....

گفتم : بله آقا  چشم  .... متوجه شدم . تا  نیم ساعت دیگه پیش شما هستم.گفت   گوشی رو بده نوعی.....

خداحافظی کردم و گوشی رو  دادم به اقای نوعی . اون  گوشی رو  گرفت و  چند تا  چشم  پشت  سرهم گفت و  گوشی رو قطع کرد و رو به من گفت  برو وسایلت رو  بردار و برو.

چشمی گفتم و از دفتر  خارج شدم.

خونمون  خیلی به  مدرسه نزدیک بود  جوری که  توی خونه  صدای بلند گوی مدرسه شنیده می شد.

بلافاصله به خونه رفتم  و مامانم رو در جریان قرار دادم . بعد  از عوض  کردن  لباسام به طرف  منطقه حرکت کردم.

نیم ساعته رسیدم.  یک راست رفتم  طبقه سوم  دفتر امور فرهنگی وهنری . در زدم .... آقای فامیلی از پشت در فریاد زد : بیا تو ......

آهسته در را باز کردم و وارد اتاق شدم. داشت با تلفن حرف می زد . با  دست اشاره  کرد  روی یه  صندلی بشینم.  نگاهی توی اتاق انداختم  بجز اقای فامیلی  جوان  دیگر  هم در اتاق بود که  بنظر هیجده ساله  می رسید. لبخندی زدم و با تکون دادن سر باهاش سلام و علیک کردم.  اون هم متقابلا همین  کاررو  کرد.  در همین  حین ضربه ای به  در  خورد اقای  فامیلی که تلفنش تموم شده بود . گوشی رو روی کولی گذاشت و در  همین حال  گفت : بیا  تو

در  باز شد ، دختری هم سن  و سال من با ظاهری بسیار ساده اما مرتب وارد شد ...... کاملا از چهره اش مشخص بود شهرستانیه ، اما در  عین حال  رفتارش و سکناتش  نشان از  یک شخصیت قوی و اهل فهم داشت. سلام کرد و با اشاره فامیلی که  داشت روی میزش دنبال چیزی می گذشت ، نشست.

چند لحظه ای سکوت بر اتاق حکم فرما شد. این سکوت زمانی  شکست که  آقای فامیلی گفت : خب بچه ها فکر      می کنم.  اولین  کاری که باید انجام بدم  اینه  که  شما ها با هم آشنا بشید. و ادامه  داد : محمد حسن نورشاهی  نماینده دبیرستان روزبه. احمد تهرانی  نماینده دبیرستان ابوریحان و فریده خلعتبری نماینده دبیرستان روحانی رفتار ....... و  ادامه داد : من شما سه  نفر رو امروز  صدا  کردم  تا باهاتون  صحبت کنم. راستش با توجه به  توانایی  هایی که توی شما سه نفر وجود  با هماهنگی  رئیس محترم منطقه قرار شده همه  مسئولیت ها  تا انتخاب نماینده گان  منطقه بعهده شما  گذاشته بشه. و شما باید تا اون زمان رهبری  و مدیریت بقیه  نماینده های مدارس دیگه رو بعهده  بگیرید. یه ساختمون و باغ بزرگ ، توی همین خیابون فرح آباد  روبروی ستاد نیروی هوایی در نظر  گرفته شده  که محل استقرار شما  خواهد بود. یه  جزوه هم هست که شرح فعالیت های توش توضیح  داده شده .

بعد از  گفتن این حرف از جاش بلند شد و گفت : بریم ساختمون رو  تحویل بگیرید. همه بلند شدیم و با  پژوی قدیمی  آقای  فامیلی  به محل کاخ جوانان ناحیه 5  که فاصله چندانی با ساختمان منطقه نداشت رفتیم.

دم در سریدار ساختمون به استقبالمون اومد. اقای  فامیلی ، ما رو معرفی  کرد و گفت. این بچه ها از این به بعد اینجا  رو اداره می کنند . هر کاری که بهت گفتند انجام میدی . روشن شد.

 مش  مهدی سرش و  خم کرد و دو  دستش رو  ، روی چشماش  گذاشت و گفت :  چشم روی دو تا  تخم چشمام.

من  خدمتگزاری خواهم کرد. وارد ساختمون که شدیم . با یک راهرو  روبرو  شدیم که یک اتاق  کوچک و سه  تا اتاق بزرگ در هر  طرف به چشم می خورد.  روبروی در ورودی هم یک  در شیشه ای بود که می شد  درختای قدیمی باغ پشتش رو از  توی شیشه های تمیز و  شفافش دید.

 یکی  یکی  اتاق ها رو بازدید  کردیم. توی اتاق  کوچیکه دست راستی  دو نفر  نشسته بودند که آقای فامیلی توضیح  داد . اولی آقای مفیدی مسئول  تدارکات و دو آقای  ذابح مسئول  تاسیسات و فنی بود . و بعد بطور روشن به اونها گفت که ازهمه  دستورات  ما باید اطاعت  کنند. بعد از این  معارفه مختصر و مفید  به طرف باغ  بزرگ عمارت رفتیم. عجب باغی بود. پر از انواع  درختان تنومند و  قدیمی که تا آسمون بالا  رفته بودند. صدای پرندها که روی اون نشسته بودند. سمفونی زیبایی رو بوجود  آورده بود. غرق در افکار زیبا و  تماشایی  خود بودم. که صدای آقای فامیلی من رو  به  خودم آورد .

گفت :  خوب من باید برگردم اداره اینجا رو به  شما سپردم مطمئن  هستم که سه نفری ازعهده  اش بر می آید. این را گفت و رفت.

 ما موندیم و یک ساختمون و یک باغ و سه  تا پرسنل. حسن  که معلوم بود به خاطر سن  بیشتر شخصیت محکم و

قویتری از ما  دو تا داره . ابتکارعمل رو بدست  گرفت و  گفت :خب  فکر می کنم . اولین  کاری که باید بکنیم .

اینه که یکی از اتاق  ها رو برای جلسات  خودمون انتخاب کنیم.

من گفتم  فکر میکنم.  اون اتاق کوچیک سمت چپ برای این  کار مناسب باشه. فریده هم حرف من رو تایید  کرد و  گفت:  اتاقهای دیگر هم خیلی بزرگه و هم بهتراست برای فعالیت های جمعی مورد استفاده قرار  بگیره.

 حسن هم این  نکته رو تایید کرد. مش مهدی رو صدا کردیم. بهش گفتیم  چه اتفاقی باید بیافتد و بعد  سه نفری رفتیم  توی حیاط و باغ ساختمون. تمام سوراخ سمبه ها و  گوشه کنارش و بررسی کردیم.

ده دقیقه  نگذشته بود  که  مش  حسن بدو  بدو  به طرف ما اومد و  گفت  اتاق  آماده است. همه به طرف ساختمون رفتیم و توی اتاق مستقرشدیم.

من  پیشنهاد کردم ابتدا  باید بیشتر همدیگر رو بشناسیم. به همین دلیل بهتر است هر کدوم کمی در مورد  خود مون حرف بزنیم.و بعد ادامه دادم :  خانم ها مقدمند.

 فریده تشکر کرد و ادامه داد: اسمم فریده است . کلاس چهارم دبیرستان روحانی رفتار هستم.  متولد اسفند  1339  ،.... پدرو مادرم از  هم جدا شدند. پدرم آمریکا زندگی میکنه  و  من و خواهر کوچیکم فریبا با مادرم  توی یکی از کوچه های پشت باشگاه اقبال تو خیابان شهباز زندگی می کنیم. مادرم  از خان  زاده های  بروجرد هست و  نمایندگی فروش شرکت  رنو  توی  شهر بروجرد رو داره. زندگی مون  بد نیست . به دلیل  فعالیت های فرهنگی و  هنری توی مدرسه شناخته شده هستم و بچه ها من رو بعنوان  نماینده کلاس و بعد مدرسه انتخاب کردند.

 حسن  رو به  من کرد و  گفت: نوبت شماست. گفتم.  نه شما بزرگتر هستی.

خندید و بشوخی گفت : گفت  خیلی گول  هیکل و ظاهرم رو نخور .... با اینحال  چشم :  من حسن هستم ، دانش  آموز سال  پنجم  دبیرستان روزبه . پدرم افسر بازنشسته نیرو هواییه  به همین دلیل خیلی ازسالهای عمرم را  در شهر های  مختلف  پشت سرگذاشتم .  اما الان دو سال است  که بدلیل  بازنشستگی پدرم دوباره به تهران بر  گشتیم.  دیگه قصد مهاجرت نداریم. خیابان ششم نیروهوایی  ساکن  هستیم. فرزند دوم خانواده هستم دو تا برادر و یک خواهر دارم  و  متولد اردیبهشت  1338 هستم.

 با خودم گفتم فقط چند ماه از من بزرگتره اما خیلی مسن  تر بنظر می رسه.

از نگاهم متوجه شد که  تعجب کردم. با  لحنی  دوستانه و شوخ ادامه  داد : گفتم که گول هیکلم رو نخورید.

لبخندی روی لب من و فریده نشست .فریده گفت : نوبتی هم که باشه نوبت شماست .

گفت:  بله البته.... من احمد ، متولد مهر 1338 . ساکن کوچه خاقانی تو همون خیابان شهباز . در حقیقت من و خانم  خلعتبری هم محل هستیم. البته من اینور خیابون و ایشون  اونور خیابون .دبیرستان ابوریحان کلاس چهارم طبیعی درس  می خونم . دو تا خواهر و سه تا بردار دارم. پدرم یه حجره توی  بازار داره  که روغن کرمانشاهی و  زعفران قاین می  فروشه. مادرم  هم خونه  داره  و به اهل خونه  میرسه .از اینکه کنار شما هستم  احساس  خوبی دارم و فکر می کنم  تیم خوبی بشیم با  هم.

 فریده هم گفت من  هم همین  حس  رو  دارم.

حسن ادامه  داد. ضمن تایید  این مطلب پیشنهاد میکنم. هرچه زودتر کارمون  رو با  مرور آیین نامه فعالیت ها  شروع  کنیم.  من و فریده هم این پیشنهاد رو تایید کردیم.

به این ترتیب  یکی ازمهمترین دوران  زندگی ما آغاز شد.


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط:

تاريخ : دو شنبه 18 آبان 1394 | 19:32 | نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.